Monday, December 1, 2008

یعنی فرشته ها هم می تونن بنویسن ؟

یعنی فرشته ها هم می تونن بنویسن ؟



شاید ، باید زودتر شروع می کردم .....

زودتر شروعی دوباره را تا از این برزخ روزمرگی و روان پریشی آسوده خاطر شوم .

نمی دانم ! اعتیاد همان حسی است که همگی به عادتهایمان داریم ؟ ... !

عادتهایی که شاید تکرار وقایع اند و یا وضعیتی معلوم که خود طراح و معمار و بنا و نمی دانم هر کوفت و زهر مار دیگری که بگویید بوده ایم .

عادتهایی که مثل عادت ماهیانه بانوان محترم است و اگر دیر و زود شود هزار فکر و اگر پشتش نهفته .

اما هر چه که هست این عادتها و این اعتیاد زیباست زیرا حسی را به شما می دهد که با آن همچنان امیدوارید به خیلی چیزها از جمله خودتان و زندگی .... شاید بی ربط باشد اما فکر کنم بطور قطع اینگونه است .

این انگشتان نامرئی اعتیاد است که زیر پوستتان را مدام قلقلک می دهد تا ازپی بیهودگی برهید با آغوشی باز به استقبال بیهودگی و سرمستی بروید .

چه حس و حال زیبایست این عادتها و درست گفته اند ترک عادت موجب مرض است .

خب بعد از مقدمه کسل کننده که اگر همچنان چندین نفری چون خودم روان پریش هنوز به این کلبه دلتنگیها و خزعبلات الکترونیکی باز سری بزنند ، همگی خواهند گفت :

مرتیکه الاغ این قدر مقدمه چینی لازم نیست تا به خود احمق ات حالی کنی که دوباره شروع به نوشتن چرندیات و مزخرفاتت مثل قبل کرده ای .!

اما چه می شود کرد همیشه دنبال این هستیم و بوده ایم که خود را برای خود و برای دیگران بخاطر انجام هر کاری توجیح نماییم .

خیلی وقت بود دلم می خواست بنویسم اما نمی شد! چرا؟ نمی دانم اما خب می گویم به 1000 به اضافه 1 دلیل .

هزارش را که کنار بگذاریم یک دلیلش همان آب هندونه بودن ماست که تقصیر روان پریشی می گذارمش .

اما جدا چند روز بود می خواستم چون آن هزاران باری که نوشتم و هی دلت کردم .بنویسم . اما این ورد لاکردار بد رقم گیر داده بود . چند بار هم هی آنیستال و اینستالش کردیم اما نشد که نشد . تا آن حس پریشانی را از ما گرفت

اما صادقانه و شرافتماندانه بگویم چون همیشه بدون هیچ خواندنی از روی نوشته از اول شروع به نوشتن کردم تا به آخر می روم که تمام شود . بدون هیچ ادیت و ویرایشی .

پس حداقل همینش خوب است که همیشه تازه است و از تنور در آمده .


بگذریم تمام حس خمودی ازمان پرید و به قولی این همه خرج کرده بودیم که نئشه شویم همگی پرید و رفت .

... چند شب پیش داشتم در سکوت تنهایی خودم و هوای سرد شبی پاییزی قدم می زدم که بی خود و بی جهت توجهم به طرفی قل خورد و رفت و آن طرف هم نمی دانم چه شد که نگاه یکی به توجه ما گره خورد و در این گیر و دار برای چند لحظه ای در خاطر جفتمان گره ای کور پدید آمد .

من رفتم به روزگاری چند ولی گذشته ولی او را نمی دانم . طرف خیلی شبیه یکی از بازجوهای دوران حماقتم بود. دورانی که فکر می کردم واقعا آرمان و ایثار و عقیده و ... زهر مار همگی ثابت قدمند و ارزش هر ریسکی را دارند .... .

نمی دانم شاید من اشتباه کردم اما فکر کنم واقعا طرف خودش بود .

چون او هم مرا همانگونه که من او را نگاه می کردم نگاه می کرد شاید او هم با خودش رفته بود به دوران حماقتش و یا از ذهنش یاری می خواست تا خاطرات دوران حماقتهایمان به یادش بیاید ... .

امروز دوست عزیزی برایم زنگ زد با کلی اصرار و از ما انکار خواست تا به دیدنش برویم ... .

رفتیم و بعد از درودی گرم با تنی چند معارفه شدیم ( چه بی معنی شد از لحاظ ادبی اما گفتم که ادیت نداریم ) .

بحث به سوی تجارت نت و اینگونه مسائل رفت که باز پای ما را به وسط کشیدند .

من که خودم از این دنیای نت بیزارم و هر روز در آن سرگردان به صحبتهایشان گوش کردم و هی گوش کردم و هی گوش کردم تا شاید کوتاه بیایند اما مگر این عالیجنابان کوتاه می آمدند حتی برای دمی .

خلاصه ناگهان سکان این کشتی طوفان زده را به دست گرفتم و با همه احترام یکجوری بهشان حالی کردم که دست از سر پر مو ما که می خواهید مثل سر خودتان کم کم بی مو شود بر دارید .

یکسری دلیل و منطق هم برایشان چیدم که بی خیال شوند اما چه می شود کرد که اینگونه ایم اکثریتمان که می خواهیم همه را با خود همراه و هم یار نمایم و تا اوکی را نگرفته ایم دست از طرف برنداریم .

اما آخر بهشان حالی کردم بابا یه خری تو این دنیا هست که مثل هیچ خر دیگه ای فکر نمی کنه این خره بعضی موقعه ها حتی مثل اون بز گره تو یک گله بز ... .

اما چه حالی می کردم با بعضی حرفها چنان آتیشیان می کردم و از این آتیش وجودشان گرمایی به پوست رنگ و رو رفته ام می دادم که در انتها پوست من سرخ و سرزنده شد و این عالیجنابان مغز فندقی انجماد وجودشان را فرا گرفت .

امشب هم قراری با خودم نذاشته بودم که چیزی بنویسم درست مثل این چندین ماهی که ننوشته بودم اما حرفها و جدلهای یک بچه کلاس اولی با پدرش برایم خیلی جالب بود و از چند ساعت پیش که استدلال این بچه را شنیدم تا همین الان با خودم درگیرم اما چه حالی کردم با حرفهای این عزیز دل .

بچه : بابا مگه نمی گن فرشته ها رو شونه های ما نشستن و همه کارهای ما رو می نویسن .

باباهه : خب که چی ؟

بچه : بابا پس چطوره من که هنوز با سواد نشدم و نمی تونم بنویسم اما این ها می تونن کارهای منو بنویسن .

همش دارم به این فکر می کنم :

یعنی فرشته ها هم مثل اون بازجوهه می تونن تمام کارهای منو بنویسن .

برای همین تصمیم گرفتم از امروز یک دفتر مخصوص خزعبلات ناب خودم تهیه کنم و نگهش دارم تا اون روزی که می گن قراره برم دوزخ اگه اونجا چیزی یا کاری از قلم افتاد بهشون بگم تازه دفترم رو هم بهشون میدم تا اگه خواستن همونجا کارمو یکسره کنن بزارن زیر اون هیزمهایی که برام تهیه دیدن تا زودتر گر بگیره، این آتیشه و هم ما رو هم اونها رو از جلز و ولز کردن بی خودی نجات بدم .

نمی دونم چرا این اومد سر زبونم اما می نویسمش که نوشته باشم :

وقتی غل و زنجیر هست

دل بالا و پایین می پره

اما وقتی در زندون بازه

اونی که در بره خیلی خره ..... .

علی . یار دبستانی

11. 9 . 87